و مامان بزرگ مرد  

 

دیروز می‌خواستیم با دوستای دانیال . اونو سوپرایزش کنیم . خودش نمیدونست . یهو اومد و گفت مامان بزرگا مرده . و من شوک و بهت زده تا آخر شب خودم و کنترل کردم . یهو همین که دانیال اومد نمی‌دونم چرا فقط بالا اوردم و آخر شبم کارم به بیمارستان کشید . امروزم فاتحه بود . چند روز دیگه هفته و بعدم چله و سال دیگه ام سالگرد . ولی ما مامان بزرگ ودیگه پیشمون نداریم انگار مامان بزرگ با مردنشم نتونست مارو باهم دیگه صلح و صفا بده امروز همه کنار هم بودیم ولی هنوز خیلی ها با ما قهر بودن . خیلی هام نه چقدر این دینا پست و نفرت انگیزه


این روزا حال مادربزرگ پدرم اصلااااا خوب نیست ‌‌. دکترا میگن مغز کامل از کار افتاده و هیچ کاری دیگه نمیشه براش کرد و ببریدش خونه . جمعه که رفتم پیشش دیدم کامل خوابیده و لاغررررتر و زردتر از همیشه . یهو گریم گرفت اگه تموم فامیل پدری در حقم ظلم کرده باشن این زن نکرده . هیچوقت همیشه ام مناسبت ها با ترس و لرز ماشین و ی عالمه عقب تر پارک میکردیم پیاده و کی میرفتم دیدنش تا مبادا فامیل بابا که خونه اشون اکثرا تو همون کوچه است نبینم مارو . وقتیم آلزایمر گرفت من و بابام و مامانم و کامل می‌شناخت برعکس بقیه همه و عمو و هااا و بچه های که نمی‌شناخت و همه لجشون گرفته بود نمی‌دونم تو این وضعیت باید دعا کنم زودتر تموم کنه خودش راحت بشه با با این وضعیت بازم پیش ما باشه .  جمعه هم اینقدر خانواده پدری بد نگاهمون کردن و تیکه انداختن که غیر مستقیم گفتن دیگه نبینیمتون ولی دانیال با آقایی تمام . همه تیکه هاشون و با مهربونی جواب داد و بعدم اصلا به دل نگرفت حتی به من گفت خواستیی بازم بری بگو بیام حتما . و من و مامان کلی ممنونش شدیم اگه بره دلم برای مهربونی هاش خیلیییی تنگ میشه . و خانواده بابام و بخاطر اینکه نمیذاشتن من اینقدر راحت با جون و دل ببینمش نمیبخشم 


  ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺁﺧﺮﺵ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﮐﻢ،ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﻢ ﻏﺼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﺩ. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﻧﻪ ، ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰ ﻫﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩﺑﻌﺪﺵ ﻻﺑﺪ ﻃﺒﻖ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻋﻠﻮﻡ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﻭﻝﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﯾﮏﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻌﻘﻮﻝ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ  ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ "ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻋﺸﻖ "ﻭ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ، ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻣﯽ ﭘﺰﻡ ، ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻏﺶﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ  ﻭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺖ ﮔﻞ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻫﻨﺪﯼ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻤﮑﺎﺭﺕ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﻭ ﻏﺶ ﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ ﺑﻌﺪ ﺗﺮﺵ ﻫﻢ ﻻﺑﺪ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﻢ ﻣﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻭ ﮐﻼﺱ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ، ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮐﻪ ﻻﺑﺪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﺍﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﻬﻤﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﺍﺻﻼ ﻫﻢ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﮐﻼﺱ ﮊﯾﻤﻨﺎﺳﺘﯿﮏ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ  ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺯﻧﺖ ﺗﺎﮐﯿﺪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﻭﺩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﭽﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﻫﺎﯼ ﭼﯿﻦ ﺩﺍﺭ ﺭﻧﮕﯽ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ﻭ ﻋﯿﻦ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ.؟ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪﺵ ﺍﺯ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﯾﮏ ﺟﻮﺟﻪ ﺗﯿﻐﯽ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﻣﻈﻔر ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﻬﻮ ﯾﮏ ﺑﻤﺐ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.! ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﺘﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﺑﻮﺩ  ﻭ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﻬﺶ ﻏﺬﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﯾﺎ ﻫﺮ ﮐﻮﻓﺖ ﺩﯾﮕﺮﯼ ،  ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻤﺐ ﻫﺎ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻓﺮﻗﯽ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻻﺑﺪ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺍﺑﺮﻭ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﭘﯿﺸﺖ ﻭ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻮﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ  ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺟﺎﯼﻣﺎﺩﺭﺵ  ﻭ ﻫﯽ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ  ﻭ ﻫﯽ ﺗﻘﯽ ﺑﻪ ﺗﻮﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﯾﺎﺩ ﻫﻢ ﻣﯿﻔﺘﯿﻢ.  ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ  ﻭ ﻣﺎ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﯿﻢ ﭘﺎﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻏﺼﻪ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮓ ﺑﻌﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺴﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻭﺑﻼﮔﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ: " ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ" ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻭﺑﻼﮔﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ:  " ﺑﺎﺑﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮﯼ ﮐﻠﯿﭗ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﻌﯿﻦ ﺍﺳﺖ" ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﻫﻢﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﻧﻮﻉ ﻋﺎﺩﺗﺶ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ.!!! #نيلوفر_نيك_بنياد

 

 

قبلاً گذاشته بودمش . خوندن دوباره اش شاید ثبت یه خاطره بشه


حال و هوای امروز دقیقا مثل غروب جمعه بود برام . چقدر دلم برای این همه بی کسی ‌‌‌و تنهاییم گرفته . یادم افتاد به حال و هوای پارسال این موقع . دلم یهویی برای این غریب بودن خودم گرفت . 

از بس کسی نیست باهاش صحبت کنم ، کسی نیست باهاش بیرون برم ، حتی کسی نیست باهاش درد و دل کنم . خب میخورم و می‌خوابم . انگار این بهونه مریضی و مسمومیت غذایی که دکتر توصیه استراحت کرده بهونه خوبی شده واسه همه . 

 

خوشبختانه این ی قدیمی . لا اقل یکی ی دار قالی تو خونه هاشون بود دلشون می‌سوخت میشستن پای اون دار قالی . یا بازم ی چندتا کار خونه بود . خونه هم اینقدر تمیزه نمیشه کار دیگه ای کرد بخوانم بکنم اینقدر دانیال دخالت می‌کنه حوصله ام و سر میبره که چرا نمی‌ذاره کار خودم و کنم .

 

هرچند می‌دونن خیلی بی انصافی در حقش . چون همیشه تو کارهای خونه کمک حالم بوده و همیشه کمک کرده ‌‌.

 

اصلا نمی‌دونم چ مرگمه . چسبیدن به این خونه و فقط خونه داری . چقدر از اون دختری که بودم فاصله گرفتم . چقدر بی انرژی و انگیزه شدم . اوووف . 

 

انگار برای فرار کردن از همه چی دلم میخواد بخوابم. فقط خواب !!!!!


این روزا دلم خیلییییییی آشوبه . یه لحظه شاد و خرم و یه لحظه ناراحت و بغض کرده.

امروز رفتم بازار پارچه بخرم ی مدل مانتو بدجور رفته بود رو اعصابم که واسه عید بدوزمش . هزینه هارو که دیدم یهو بغض کردم .

 

یهو یاد هزار و یک خرج دیگه خونه افتادم و با شدت فقط به دانیال گفتم بریم هرچی گفت وایسا بیا بریم چندتا مغازه دیگه رو هم ببینیم نخواستم حتی از یکپارچه خوشم اومده دانیال گفت بیا برات بخرم ولی گوش ندادم اصلا . نخواستم بگیرم . 

 

یهو یه صدایی ته دلم گفت آخه تو که می‌دونستی اوضاع مالی دانیال قوی نیست تو که میدونستی حقوقش یک میلیون بیشتر نیست غلط می‌کنی ی مانتویی می‌خوایی ک سی صد چهار صد هزینه اش میشه . اما یهویی ی صدای یک گفت آخه واقعا یعنی حق من تازه عروس نیست برای عیدم ی مانتو خوب بگیرم؟؟

 

بعد یهویی دانیال بردم خیابون کمال (این خیابون اصفهان منبع لوازم آرایشی) ی ریمل میخواستم منو برد مغازه آیی که اجناس واقعا خوبی میاره یهو گفتم ریمل می‌خوام . گفت چه قیمتی گفتم ۳۰تا ۴۰ نده متعجب شد گفت این قیمتی ؟؟؟ نفهمیدم کمه یا زیاد ولی دانیال اومد بخره من بازم نذاشتم آخرم از این دست ها چهارباغ ی ریمل ۲۰تومانی رفتم م . دانیالم کلی دعوام کرد که نمی‌ذارم این ریمل و بخری و‌منم پسش دادم . 

 

آخرم تو محله مامانم اینا یه خانومه است حساب دفتری باز می‌کنه نسیه میده چند وقت پیش میخواستم برای خواهر شوهرم روسری بگیرم خواهرم گفت روسری خوب و ارزون داره ی روسری گرفتم ۴۵تومان که بازم زیاد بود و حساب باز کردم پیشش دانیال گفت برو ی ریمل خوب از همین بگیر. 

البته

بماند هر چندماه یکبار میریم س رستوران لاکچری واز وسط ماه تا آخر ماه سماق میمکیم ولی زندگیم با همین نداری هاشم قشنگن نه؟؟؟

بازم خدارو شکر شوهرم دوستم داره . بازم از خیلیا بیشتر داریم .

دلم میخواد برم یه گوشه واسه مظلومیت دانیال گریه کنم . حتی پیش منم که زنشم خیلییییییی توداره و تو خودش می‌ریزه . مثلاً بنزین ماشینش و پنج هزار تومان بیشتر بنزین نمیکنه که ی وقت کم میارم یا ضبحا ساعت۶صبح این مسافت طولانی تا سر کارش و با موتور می‌ره تو این هوای سرد که کمتر خرج کنه و من هر روز صبح وقتی میبینم اینجوریه عذاب وجدان ک سرم میاد و بعدم پیش خودم میگم چطور اون اینجور مراعات کنه من تو چهل تومان بیست تومان مراعات نکنم؟؟


خب سلام من اومدم اینجا تا کلی حرف بزنم . به اطرافیان که نمیشه گفت با اقل اینجا گفت

زمانی که تو رفت و آمد های قبل عقد بودیم و به اصطلاح ۶ماه نامزد مشاور گفت که همه چی اوکی هستید جز فرهنگ آداب معاشرتی . ماهم اینو به خانواده انتقال دادیم ولی خانواده ها هی میگفتن ما مشکلی نداریم باهم وااااا یعنی چیو این حرفا . 

یادمه اون شب مامانم ی مثال زد و گفت ببینید مثلاً شب چله ما خیلییییییی برامون مهم نیست پالتو از جنس فلان چکمه مارک فلان یا طلایی که مرسومه حتما یه سرویس باشه ولی برامون مهمه که حتما انجام بدن مثلاً پالتو و چکمه و ی تیکه طلا و اینها باشه . ما معمولش و میخواستم ولی تشریفاتی درست نیست ترجیح میدیم کمک نیازمندان یا کمک خودشون بکنیم . خانواده دانیالم همه قبول کردن . و تایید . نمی‌دونم چرا حالا که نزدیک شب چله است . دانیال رفت ی کاپشن واسم که بعدش فهمیدم مامانش پولش و داده و گفته بوده بیشتر200نشه که البته نزدیک 400شد . اما الان اینم مثل هزار و یک مراسمی که خانواده دانیال باید می‌گرفتن و نگرفتن به دلم موند . 

حتی عروسیم که میخواستم بگیرم حسرت به دلم کردن و مامانش از یک طرف می‌گفت عقده ای بالاش از یک طرف می‌گفت خانواده آن دارن منت عقدی که واست گرفتن و سر ما میذارن . بعدشم نمی‌دونم سر ی سوءتفاهم مسخره مثلاً مادرشوهرم با خانواده ام قطع ارتباط کرده و کلا هیچ ارتباطی نمی‌خواد باشه چند وقت بعد عروسیم زنگ زد به من و تا تونست حرف بار من و خانواده ام کرد بعدم کادویی که مامانم بخاطر عید غدیر برای گرفته بود که یمن سیدی داشته باشه رو با بی احترامی تمام پس داد .

 

یهویی دلم برای خودم گرفت . از اینکه نه از خونه پدری اونقدرا تونستم زندگی مو عین بقیه بسازم نه اینجا .  خونه پدری از گرفتن تولد و . هرچیز دیگه ای حتی کادو دادن به دوستام محروم بودم چون مادرم خوشش نمیومد و اینجام چون خانواده دانیال تمام اینا رو تشریفات مضحکانه می‌دونن . حتی عروسی رو

 

بازم خدارو شکر که دانیال واقعا مرد زندگیه و خیلییییییی مهربونه 



سلاااااااااام 

 

خب خیلییییییی وقته که نیومدم ولی واقعا درگیر زندگیم

 

خب باید بگم که در همین مدت شش ماهه من عروسیم کردم و الان دو ماهه من و دانیال باهم زندگی میکنیم .

 

یه عروسی ساده ولی آبرومند جاهاز ساده ولی آبی رنگ . خونه کوچیکه ولی پر از شادی . 

 

تنها چیزی که اوکی نیست . حال منه . حال دلتنگ من . که گذشته رهام نمیکنه . 

 

ولی زندگی خوبه . دانیال خوبه و خیلی صبوووور . 

 

میام بازم با کلی حرف .


سلام ببخشید نگرانتون کردم با این پست .کامنت هاتون و خوندم ممنون ازتون واقعااااااا چه خوبه شمارو داشتن . مثل قالب وبلاگ این اتاق و داشتن . ادم خالی میشه میاد برای شما مینویسه . جونم بگه که دانیال اون برگه رو گرفته بود منم با پدر مادرش تماس گرفتم ببینم چی میشه یکم بعدشم گفت من فقط میخواستم بترسونمت که یکم به خودت برسی و امادگی مادر شدن هر لحظه داشته باشی هووووووووووووووووووف جونم براتون بگه که اوضاع زندگی اصلا خوب نیست .
امروز با دانیال دعوام شد . سر بچه . هنوز یکسال نشده عروسی کردیم از من بچه میخواد . خسته شدم از بس بچه بچه کرد . ی خواب اروم میترسم برم خیلی جدی گفت فردا میریم محضر یا مهریه ات رو ببخش یا رضایت بده که برم یه زن دیگه بگیرم . منم گفتم برو ی زن دیگه بگیر من به تو بچه بده نیستم . واقعا درک نمیکنه با ماهی ی میلیون نمیشه بچه دار شد؟؟؟؟؟؟؟؟ خسته شدم از همه چی از اینکه تو جمع فامیل همیشه ساکت و سرده همیشه سرش تو گوشی منتظره تا مهمونی تموم بشه .
سلااااااااااااام بابت تبریکات همتون ممنونم تولدم و رفتیم یه کیک گرفتیم رفتیم خونه مامانجونم . با خاله و دایی و اینا . خلاصه کادوی تولدم امسالم و دیدم گرونیه به همه گفتم از هیچکس قبول نمیکنم کسی ام نداد ولی مامان قبلا داده بود .خاله ام داد ولی قبول نکردم . داره خونه میخره نمیخواستم خرج بیوفته . خلاصه ی روز معمولی بود مثل تولد نبود ولی بدم نبود . خوش گذشت کلا . دانیالم فعلا چیزی نه .
سلام . سال نو همه اتون مبارک . دلم واسه خیلی هاتون تنگ شده . خیلی از شماهایی که دیگه شاید چند ماهی باشه خبری ازتون ندارم نمی‌دونم چرا . ولی حال خوبی من و میکشونه اینجا که باعث میشه آدم تا می‌تونه حرف بزنه . مثل یک آلبوم قدیمی ک میری سراغش . میفهمی چقدر شکسته تر شدی . بزرگتر شدی چه روزایی بود . حال اینجام همینطوره . سه روز دیگه تولدمه . دومین تولدی ک کنار دانیالم . پارسال خیلی تلاش کرد روز تولدم و خاص کنه ولی نمی‌دونم چرا
و مامان بزرگ مرد دیروز می‌خواستیم با دوستای دانیال . اونو سوپرایزش کنیم . خودش نمیدونست . یهو اومد و گفت مامان بزرگا مرده . و من شوک و بهت زده تا آخر شب خودم و کنترل کردم . یهو همین که دانیال اومد نمی‌دونم چرا فقط بالا اوردم و آخر شبم کارم به بیمارستان کشید . امروزم فاتحه بود . چند روز دیگه هفته و بعدم چله و سال دیگه ام سالگرد . ولی ما مامان بزرگ ودیگه پیشمون نداریم انگار مامان بزرگ با مردنشم نتونست مارو باهم دیگه صلح و صفا بده
این روزا حال مادربزرگ پدرم اصلااااا خوب نیست ‌‌. دکترا میگن مغز کامل از کار افتاده و هیچ کاری دیگه نمیشه براش کرد و ببریدش خونه . جمعه که رفتم پیشش دیدم کامل خوابیده و لاغررررتر و زردتر از همیشه . یهو گریم گرفت اگه تموم فامیل پدری در حقم ظلم کرده باشن این زن نکرده . هیچوقت همیشه ام مناسبت ها با ترس و لرز ماشین و ی عالمه عقب تر پارک میکردیم پیاده و کی میرفتم دیدنش تا مبادا فامیل بابا که خونه اشون اکثرا تو همون کوچه است نبینم مارو .
ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺁﺧﺮﺵ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﮐﻢ،ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﻢ ﻏﺼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﺩ. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﻧﻪ ، ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰ ﻫﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩﺑﻌﺪﺵ ﻻﺑﺪ ﻃﺒﻖ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻋﻠﻮﻡ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﻭﻝﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﯾﮏﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻌﻘﻮﻝ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ "ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻋﺸﻖ "ﻭ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ
بعد اون همه کنش ک همه اشون برای من باردار بده . بابام ی روز ی طومار بلند پیام نوشت تو واتساپ که دخترجون ما چی برات کم گذاشتیم و هزارتا از این حرف ها قشنگیه مطلب اینجا بود که دانیال قبل از اینکه ی عیب و ایراداتی بگیره به خودش گرفت اول از همه گفت من سه سال نتونستم ی کولر برای این خونه بخرم سه سال ی تلویزیون خیلیییییییییی معمولی گرفتم بعد گفت این تخت خواب و اینا واقعا جالب نیست بذارید اینبار فاطمه خودش انتخاب کنه حالا بابام یهو برگشت تو اون طومار نامه گفت
آدم حرفایی میخونه ، چیزایی میشنوه که در کل جالبه . داشتم فکر میکردم مثلا اگه دانیال نباشه چی میشه ؟ بعد نشستم به زندگی بدون دانیال فکر کردم راستش فکرم اینقدر عمیق و واقعی شد یه لحظه که دیدم دلم برای اذیت کردناش تنگ شد . پا شدم رفتم حمام لباس خوشگل پوشیدم لاک زدم موهام و شونه کردم ی آرایش ملایم و . بعد منتظر حضورش شدم . اما همین که اومد با رفتارهاش و کارهاش پیش خودم گفتم کی میشه بخوابه دوباره؟ کاشتصلا نمیومد
هربار میام تلاش کنم دانیال و دوست داشته باشم و حسم و بهش مثل گذشته باشه خودش کند میزنه به تموم تلاش هام . کاش مثل قدیم می‌تونستم بپرستمش . همینجور که نصف شب پا میشدم آب بخورم و نگاهم بهش میوفتاد قلبم تند تند میزد . دقیق فک کنم از شب تولد پارسالش یهو کلا نظرم بهش عوض شد . دقیقا وقتی که دیدم به اون دختر گفت بود چقدر چشمات خوشگله . وقتی اون چت لعنتی رو خوندم . دونه دونه بارهایی که بهم گفته بود چشمات قشنگه عین پتک تو سرم میخورد .
در من زنیست که مدااااااام جیغ میکشد ! صدای باد و طوفان دلم لحظه ای قطع نمی شود ، انگار هنوز هم باران ادامه دارد . ‍ از تمام درها و پنجره های خانه ام گذشته ام . همه را طوفان با خودش برده ؛ و من تنها در خانه ای بی سقف و بی در و بی پنجره . گلدانم را در آغوش گرفته ام از گزند طوفان . صدای آوازم تمام شهر را پر کرده است . برای نرسیدن صدای طوفان به گوش گلم .! هوهوی باد ، رعد و برق ابرها ، قطره های آب .
سلام بچه ها ممنونم ازتون , از قلب مهربونتون از کامنت های قشنگتون . وااااقعا مرسی ببخشید فاصله گرفتم . ی موقع هایی اینقدر با خودم حرف میزنم تو ذهنم که اصلا کلا فراموش میکنم بیام اینجا بنویسم . یا دیگه حرفام تموم شدن حرفی ندارم بیام اینجا بنویسم ، یا نای تعریف کردن و مرور کردن ندارم دیگه اوضاعمون ساکت و آرومه . یه جور روزمرگی و زندگی دانیال گاهی برای خوشحالیم داره تلاش می‌کنه . مثلا برام دیروز یهویی لاک ،کلیپس کنارش بستنی که

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

انواع شلنگ های صنعتی همه چی برای تو ایبای 94 | دانلود آهنگ جدید | اخبار استخدامی | اخبار روز | دانلود رایگان با لینک مستقیم تابلوسازی و تبلیغات NaqibMemar ارزان کده پیوند یکتا ... biggalaxy